می خواهم از تو بنویسم
برای تو که در تمام لحظاتم وجود داری ...
خنده هایم برای توست
با تو بودن مرا شاد می کند ...
و بی تو بودن مرا گریان ...
تو با من هستی
در حالی که در کنارم نیستی ...
تو با منی چون در قلب منی ،
قلبم را با دنیا عوض نمی کنم ...
چون تو در آنی و من تنها تو را دوست دارم
اگه یه روز یکی با همه ی قلبش دوست داشت
حواست باشه
تو خاص نیستی
اونه که آدم کمیابیه و در حال انقراض
مواظبش باش . . .
بقیه در ادامه مطلب
به سلامتی اونایی که هم دل دارن هم معرفت
اما کسی رو ندارن...
به سلامتی اونایی که تک پرن و با هر آشغالی نمیپرن...
به سلامتی تلخی روزگار که خیلی چیزارو میشه خواست
اما نمیشه داشت...
به سلامتی اونایی که غرور دلشون له میشه
ولی به حرمت رفیقشون فقط خون دلشو میخورن وبه سلامتی تو عشقم
!!!حال کنید نهایت دوست داشتن!!!
من پذیرفتم که عشق افسانه است!
این دل درد آشنا دیوانه است!
میروم شاید فراموشت کنم!
یا فراموشی هم آغوشت کنم!
میروم از رفتنم دل شاد باش!
از عذاب دیدنم آزاد باش!
گرچه تو تنهاتر از من میشوی!
آرزو دارم ولی عاشق شوی!
آرزو دارم بفهمی درد را!
تلخیه برخوردهای سرد را!
دیشب ازدلتنگیت بغضی گلویم راشکست/گریه ای شدبرفراز آرزوهایم نشست/من نگاهت را کشیدم روی تاریخ غزل/تا بماند یادی
ازروزی که برقلبم نشست…
بقیه در ادامه مطلب
چیزهاى زیادى به انسان مى آموزد
اما تو نرو
بگذار من نادان بمانم…!!!
دوری از من!
اما…
به تو اندیشیدن را،عادتی ساخته ام بهر تنهایی خویش…
بقیه در ادامه مطلب
نقاب هایشان را نگه داشته اند
و با دست دیگر
کلاه بر سرم مى گذارند
انتظار زیادیست
که بخواهم نوازشم کنند…!!!
هنوز دل خوشم
به “خدانگهدارت”
اگر نمى خواستى برگردى
اصرارى نبود که خدا
مرا نگه دارد…!!!
بقیه در ادامه مطلب
خدایا همین بلارو سره خودش بیار
ای چمن آرا بپرس از گل پیمان شکن
در دل بلبل چه بود شور بپا کردنت
بقیه در ادامه مطلب
شاید کودکانه، شاید بی غرور
اما هروقت گونه هایم خیس میشود، می فهمم
نه ضعیفم،نه کودکم ،بلکه پر از احساسم…
غم انگیز است….
شب از پهلویی به پهلوی دیگر شوی
ببینی تاریکی
از جای خود تکان نخورده است!
بقیه در ادامه مطلب
آنقدر آرام مـیشــــوم
که فـرامــوش می کــــنـم
بـایـد نفـس بــکـشـــم
حرفایت شبیه برف اند!
از آن برف های بی موقع که
نزدیک بهار می بارد و فقط،
جان شکوفه های درختان را می گیرد!
بقیه در ادامه مطلب
بالا رفتنش جسارت می خواهد ، بالا ماندنش لیاقت !
شاید تو
از شعرهای من چیزی نفهمی اما…
شعرهای من…
خیلی خوب تو را می فهمند …
بقیه در ادامه مطلب
شب که دلتنگش میشی دوباره میشینی
همون اس ام اسای تکراری رو میخونی !
هیچ زمانی زیاد نیست و هیچ عشق دیگری نمی تواند آن دو را از هم دور کند !
محکم ترین برهان عشق ، اعتماد است …
بقیه در ادامه مطلب
هیچ کس آشفتگی ات را شانـــــه نخواهد زد
این جمع پر از تنــــهاییست
یه قانون مهم هست که میگه:
همیشه اونی که تو خیالته بی خیالته!!!
بقیه در ادامه مطلب
امروز پاییزیم
هوای دلم ابری است
هوای چشمانم بارانی است
وصدای خش خش خورد شدن غرورم ازدوربگوش میرسد
دراین هوای عاشقانه کسی هوس پیاده روی نکرده است ؟
بچه ها شوخی شوخی به گنجشک ها سنگ می زنن
ولی گنجشک ها جدی جدی می میرن
آدما شوخی شوخی به هم زخم می زنن ولی قلبا جدی جدی میشکنن
تو شوخی شوخی به من لبخند زدی من جدی جدی عاشقت شدم
تو هم یه روز شوخی شوخی تنهام می زاری منم جدی جدی بی تو می میرم
وقتی می آیی
لبخند می آید
وباران شادی روی سرم سرازیر میشود
چشمانم ازشوق می درخشد
من به دورت پرواز میکنم
و صدای پای خوشبختی که درخانه همسایه مان سالها میهمان بود بگوشم میرسد
که میگوید سری هم به قلب خسته من بزنم
می شنوی ..... صدای گامهای خوشبختی ازپشت حصارهابگوشم میرسد
چشمان بارانیم را روبه خدا میکنم
دستانم را به آسمان می رسانم
خیره درچشمان خدا
درانتظار دستانش
تا اجابت کند
رویایم را
کاش می شد تا افق پرواز کرد
حل مشکل را به عشق آغاز کرد
کاش می شد شعرماندن را سرود
با ظهورت یک غزل اعجاز کرد
کاش می شد لحظه های عشق را
بی ریا و با نگاه ابراز کرد ...
گاهی یک عکس یه تصویر
چنان خاطراتت را بیدارمیکند
چنان تنهاییت را به صورتت میکوبد
که دیوانه می شوی
گریه امانت نمی دهد
دلتنگی قلبت را به درد می آورد
ازخدا میخواهی فقط یک لحظه به عقب برگردی
اما بیفایده است بیفایده
بهتراست بروی بخوابی
شاید خوابش را دیدی
شاید آنجا به آرامش برسی
مجـوز نـدادنـد ؛
مـے گـوینـد شـعـرهـایـ ت حـرام اسـت
هـر کـس مـے خـوانـد
مسـت مـے شـود !
والـا ... الکــل نـدارد ،
مـטּ از چشـ مـاטּ تـو مے نـویسـ م !
عاشقت نشدم...
که صبح ها در خواب ساکت خانه ای بی پنجره...
بی در... مانده باشی
وتلفن.....
صدایم راپشت گوش انداخته باشد...
عاشقت نشدم...
که عصر ها دست خود را بگیری و ببری پارک
انقراض نسلت را رو تاب های خالی تکان بدهی
وفراموش کرده باشی چقدر میتوانستم مادر بچه های تو باشم...
عاشقت نشدم...
که دلتنگی شب هایم تنها گوشی همراهت را بی خواب کند...
درست در لحظه ای که خواب سنگینت
باید کمر تخت را شکسته باشد...
عاشقت نشدم.....
عاشقت نشدم که دوستت دارم هایم را
در شعری پنهان کنم
که باید از صافی هزار گلوی گرفته رد شود
وبعد...
تصور کنم ان را دیگری برای تو میخواند...
دلتنگت که می شوم
به عکست پناه می آورم
خط به خط چهره ات را نوازش میکنم
صدای دلنوازت درگوشم می پیچد
می گویی دوستت دارم
به صورتت لبخند می زنم
وبساعت روی دیوار ملتمسانه نگاه می کنم
کاش زودترحرکت کنند این عقربه ها
آنها نمیدانند من دلتنگ یارم
هنوز فکر میکنی با توست
زنی که با خودش حرف میزند و از خواب های بلند پنجره ها مپرد...
هنوز شب ها
لباس خوابی را بغل میکنی که خالی ست
وکابوس های زنی را تکان میدهی که تمام کودکی اش را جویده ست
وحالا شبانه مغزش را در کاسه ای بالای سرش می گزارد
وشلیته ای میپوشد و میرقصد.....
زنی که سوگند میخورد
هرگز....
دست های من به چیدن هیچ سیبی نرسیده اند و
هیچ درختی سیب نداده است...
سوگند میخورد
هیچ جنگلی درخت ندارد و هیچ سرزمینی جنگل...
وتنها پاهای زنی خوابگرد مرا دنبال تو میکشاند......
گاهی دلش برای تو میسوزد...
میبینی؟؟؟
زمین گردتر از ان است که هربار پشت سر میگزاری ام
پیش رویت نباشم...
وهرگاه درها را بهم میکوبی
برایت چای نریزم...
نامش را هرچه میخوای بگذار
تعصب
غیرت
حسادت
من نامش را عشق میگذارم
ودلگیرمیشوم ازبعضی آدمها
که تورا ازان خود میدانند
توفقط به من تعلق داری
شادیت شادی من است
وجودت گرمابخش زندگیم
وتنت پاسخ تمام خواهشهای من
من تورا باهیچ کس تقسیم نخواهم کرد
این نامش عشق است
تونامش راهرچه میخواهی بگذار
وقتی خسته ای اززندگی
وقتی هیچ شانه ای برای تکیه ودرددل کردن نداری
وقتی جایی نداری که دردای دلتو بارون کنی و بباری
وقتی حتی حق نداری فریاد بزنی
وقتی دوتاچشم کوچولوکه عاشقشی همه زندگیته همیشه دارن بهت نگاه میکنن ومجبوری برای اینکه دل کوچیکش نلرزه همیشه لبخند بزنی
مجبوری بیای اینجا تمام نداشته هاتو تمام دردهاتو تمام آرزوهاتو بنویسی همشونو بنویسی و بقیه بخونن و برات لایک بزنن وتودرمقابل لطفشون لبخند
چه تاییدم کنی چه تکذیب
عاشقانه هایم ازتومی گویندو شعرهایم تورامی سرایند
چه نگاهم کنی چه نه
چشمان من چون تشنه ای گمگشته درصحرای چشمانت تورامی جویند
چه مرا بخواهی چه نه
قلبم باهرطپش تورا می خواند و هرنفسم به یادت چون آتشی سینه ام را میسوزاند
من عاشقم عاشق همیشگی تو
دلتنگت که میشوم دیگر نه زمین را میشناسم نه زمان را
نه توان ایستادن دارم نه توان نگاه کردن به ساعت
کلافه و سردرگمم
کمی خودم را با نوشته ها با کاغذهای روی میز مشغول میکنم
اما بیفایده
حتی نمی توانم کارهای روزه مره ام را راست و ریست کنم
بلندمی شوم تا کنارپنجره قدم میزنم
دلم هرلحظه تنگ ترو تنگ ترمی شود
باخود میگویم من اینهمه مدت را چه کنم
ازخدا کمک میخواهم
دردلم بازمیشود ازهمانجا که ایستاده ام به آسمان ابری نگاه میکنم
گویی خدا روی ابرها نشسته است و نگاهم میکند
به رویش لبخند میزنم همزمان اشکم سرازیرمی شود
فقط می گویم خودت همه چیز را میدانی پس کمکم کن
وقتی میگویی خوبم
چشمانت را ازچشمانم بردار
مگرنمیدانی چشمهای توبامن حرف میزنند
عشق من
تمام من ازتوپراست
جایی برای شعرنیست
گاهی باید فقط بنشینی
دستانش را درستانت بفشاری
درچشمانش نگاه کنی
اوبرایت ازدردهایش بگوید
قلبت ازفشار درد به انفجاربرسد
باتمام توانت به اشکهایت اجازه حرکت ندهی
فقط به صورت مهربانش لبخند بزنی
ووقتی تمام دردهایش را برات گفت
نوازشش کنی آغوشت رابرایش بازکنی
باتمام وجودت به قلبت بفشاری صورت زیبایش را
برایش ازعشق بگویی وازاینکه همیشه کنارش میمانی
تاهردو به آرامش برسید
بـــــ*اران
کاش بیاید آنکه دلم را برده است
یا دلم را پس دهدیا دلش را جا نهد
کاش....
بـــــ*اران
در وجودم کسی هست !
به وسعت تو ....
که
هر شب موهایش را شانه میزند
و هر شب یاد آخرین نگاه تو...
آوار میشود...
بر تنهاییم!
بر بی کسی این اتاقم...
و من با خودم فکر میکنم
حریمِ کدامین خیال را شکسته ام
که اینگونه حقیقت میشوی در باورم؟
باور کنی یا نه
باشی یا نباشی
دوستت دارم
فرقی نمیکند خیال باشی
آرزو باشی
یا عکسی در قابِ این مانیتور
در این دنیای مجازیِ پر از مجازات
فرقی نمی کند که شعرِ کدام شاعر را میخوانی
فرقی نمیکند که میشناسیم
یا اینکه من تو را میشناسم
فرقی نمیکند که روی نیمکتی دو نفره نشسته باشیم
فرقی نمیکند که لبخندت سهم من بود یا دیگری
فرقی نمیکند که خوشحال بودیم یا ناراحت
همین را میدانم که دوستت دارم
و تو میشوی شروعِ حرف زدن
خودخواهیم را ببخش
ببخش که تو را به خواب میبینم
ببخش که واژه به واژه ی شعرم از تو داد میزند
ببخش که من عاشقت هستم...
دانشجویی به استادش گفت: استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم
و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم..
استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت : آیا مرا می بینی؟
استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت:
تا وقتی به خدا پشت کرده باشی هرگز او را نخواهی دید .. !!
تعداد صفحات : 3