دلتنگت که میشوم دیگر نه زمین را میشناسم نه زمان را
نه توان ایستادن دارم نه توان نگاه کردن به ساعت
کلافه و سردرگمم
کمی خودم را با نوشته ها با کاغذهای روی میز مشغول میکنم
اما بیفایده
حتی نمی توانم کارهای روزه مره ام را راست و ریست کنم
بلندمی شوم تا کنارپنجره قدم میزنم
دلم هرلحظه تنگ ترو تنگ ترمی شود
باخود میگویم من اینهمه مدت را چه کنم
ازخدا کمک میخواهم
دردلم بازمیشود ازهمانجا که ایستاده ام به آسمان ابری نگاه میکنم
گویی خدا روی ابرها نشسته است و نگاهم میکند
به رویش لبخند میزنم همزمان اشکم سرازیرمی شود
فقط می گویم خودت همه چیز را میدانی پس کمکم کن