ازپس یک سکوت بی انتها
ازپس یک انتظارجان فرسا
تورامیخوانم
پژواک صدایم احاطه میکند تمام حجم سرد و تاریک نبودت را
دلشوره همچون خفاشهای سیاه درخلوتم به پروازدرمی آید وقلبم را به لرزه وامی دارند
انتظارنبودنت سخت است سخت است سخت
بدترازآن بی خبری است که جانم را به لب می رساند
عشق من
بیا که چشمان منتظرم تورامی خواند
دستانم تورامی خواهد وقلبم باهرطپش توراصدامی زند
چادرسیاه شب هنوز گسترده است
ومن خواب و بیدار توراجستجو میکنم وبازهم جای خالیت را می یابم
نگران برمیخیزم صدای ناله مانندت بگوشم میرسد
حال که هستی با آرامش به خواب می روم
صبح شده است
و خورشید ازلابه لای ابرهای سیاه گوشه چشمی به زمین دارد
ومن به امید روزی بهترازدیروز روز را آغازمیکنم
عابرانی که از کنارم میگذرند
مست عطری میشوند.
نامش را که می پرسند
دلم می لرزد ...
چگونه بگویم که خاطرات توست؟
میدانم دستهایمان بهم نمیرسد
میدانم که فاصله نفس باهم بودنمان را بریده
اما روزگار چه مبهوت مینگرد به عاشقانه های من و تو
حتی خورشید هم حسادت میکند
به گرمای ما شدن قلبمان ♥
حس اون پرنده ای رو دارم که خیلی وقت بود
عاشق پرنده ی فلزی نرده ایوون شده بود ...