گاهی دل میبندی به یک سلام،به یک احوالپرسی
به سادگی بستن یک روبان صورتی به دورگلهای رز چیده شده ازباغ
وگاهی باید دل ببری
ازیک دوستت دارم ازقلبی که برایش جان میدهی
سخت است سخت آنقدرسخت که مثال ندارد
باید قلبت را ازسینه درآوری مغزت را خالی کنی ازتمام آن سلامها احوالپرسیها
باید چشمانت را پرکنی ازاشک باید گلویت را پرکنی ازآه
آهی که آتش بپا میکند و می سوزاند هستیت را