بچه ها شوخی شوخی به گنجشک ها سنگ می زنن
ولی گنجشک ها جدی جدی می میرن
آدما شوخی شوخی به هم زخم می زنن ولی قلبا جدی جدی میشکنن
تو شوخی شوخی به من لبخند زدی من جدی جدی عاشقت شدم
تو هم یه روز شوخی شوخی تنهام می زاری منم جدی جدی بی تو می میرم
بچه ها شوخی شوخی به گنجشک ها سنگ می زنن
ولی گنجشک ها جدی جدی می میرن
آدما شوخی شوخی به هم زخم می زنن ولی قلبا جدی جدی میشکنن
تو شوخی شوخی به من لبخند زدی من جدی جدی عاشقت شدم
تو هم یه روز شوخی شوخی تنهام می زاری منم جدی جدی بی تو می میرم
وقتی می آیی
لبخند می آید
وباران شادی روی سرم سرازیر میشود
چشمانم ازشوق می درخشد
من به دورت پرواز میکنم
و صدای پای خوشبختی که درخانه همسایه مان سالها میهمان بود بگوشم میرسد
که میگوید سری هم به قلب خسته من بزنم
می شنوی ..... صدای گامهای خوشبختی ازپشت حصارهابگوشم میرسد
چشمان بارانیم را روبه خدا میکنم
دستانم را به آسمان می رسانم
خیره درچشمان خدا
درانتظار دستانش
تا اجابت کند
رویایم را
کاش می شد تا افق پرواز کرد
حل مشکل را به عشق آغاز کرد
کاش می شد شعرماندن را سرود
با ظهورت یک غزل اعجاز کرد
کاش می شد لحظه های عشق را
بی ریا و با نگاه ابراز کرد ...
گاهی یک عکس یه تصویر
چنان خاطراتت را بیدارمیکند
چنان تنهاییت را به صورتت میکوبد
که دیوانه می شوی
گریه امانت نمی دهد
دلتنگی قلبت را به درد می آورد
ازخدا میخواهی فقط یک لحظه به عقب برگردی
اما بیفایده است بیفایده
بهتراست بروی بخوابی
شاید خوابش را دیدی
شاید آنجا به آرامش برسی
مجـوز نـدادنـد ؛
مـے گـوینـد شـعـرهـایـ ت حـرام اسـت
هـر کـس مـے خـوانـد
مسـت مـے شـود !
والـا ... الکــل نـدارد ،
مـטּ از چشـ مـاטּ تـو مے نـویسـ م !
عاشقت نشدم...
که صبح ها در خواب ساکت خانه ای بی پنجره...
بی در... مانده باشی
وتلفن.....
صدایم راپشت گوش انداخته باشد...
عاشقت نشدم...
که عصر ها دست خود را بگیری و ببری پارک
انقراض نسلت را رو تاب های خالی تکان بدهی
وفراموش کرده باشی چقدر میتوانستم مادر بچه های تو باشم...
عاشقت نشدم...
که دلتنگی شب هایم تنها گوشی همراهت را بی خواب کند...
درست در لحظه ای که خواب سنگینت
باید کمر تخت را شکسته باشد...
عاشقت نشدم.....
عاشقت نشدم که دوستت دارم هایم را
در شعری پنهان کنم
که باید از صافی هزار گلوی گرفته رد شود
وبعد...
تصور کنم ان را دیگری برای تو میخواند...
دلتنگت که می شوم
به عکست پناه می آورم
خط به خط چهره ات را نوازش میکنم
صدای دلنوازت درگوشم می پیچد
می گویی دوستت دارم
به صورتت لبخند می زنم
وبساعت روی دیوار ملتمسانه نگاه می کنم
کاش زودترحرکت کنند این عقربه ها
آنها نمیدانند من دلتنگ یارم
هنوز فکر میکنی با توست
زنی که با خودش حرف میزند و از خواب های بلند پنجره ها مپرد...
هنوز شب ها
لباس خوابی را بغل میکنی که خالی ست
وکابوس های زنی را تکان میدهی که تمام کودکی اش را جویده ست
وحالا شبانه مغزش را در کاسه ای بالای سرش می گزارد
وشلیته ای میپوشد و میرقصد.....
زنی که سوگند میخورد
هرگز....
دست های من به چیدن هیچ سیبی نرسیده اند و
هیچ درختی سیب نداده است...
سوگند میخورد
هیچ جنگلی درخت ندارد و هیچ سرزمینی جنگل...
وتنها پاهای زنی خوابگرد مرا دنبال تو میکشاند......
گاهی دلش برای تو میسوزد...
میبینی؟؟؟
زمین گردتر از ان است که هربار پشت سر میگزاری ام
پیش رویت نباشم...
وهرگاه درها را بهم میکوبی
برایت چای نریزم...
تعداد صفحات : 9